روی روزگاری
عطاری شاگردی داشت که عاشق دختر استاد شده بود. یک روز دل به دریا زد و از استاد دخترش را خواستگاری کرد. استاد که شاگردش را می شناخت و می دانست بد پسری نیست، اما احتمال داد که شاید این پسر عاشق ظاهر دخترش شده؛ و در مورد محبت او به دخترش شک داشت. درخواست او را برای خواستگاری قبول کرد اما از شاگرد برای آماده شدن 7 روز مهلت خواست.
روزها از پی هم گذشت و در این یک هفته شاگرد دختر استاد را ندید. روز موعود فرا رسید. شاگرد خودش را آماده کرد . با لباس های اتو کشیده و موهای روغن زده به خانه استاد رفت.
استاد شروع به سخن گفتن کرد . شاگرد برای دیدار دوباره بیصبرانه چشم انتظار بود و حرف های استاد را یک خط درمیان می شنید. در این موقع بود که پدر از دختر خواست که، دخترم ما را به یک فنجان چای مهمان کن.
در اتاق باز شد، چشم های شاگرد گرد شد برای او عجیب بود. این که دختر استاد نیست!!! استاد فقط یک دختر داشت!!!!
در همین حال بود که استاد رو به شاگرد کرد و گفت: پسرم تعجب نکن، این همان دختراست که ماههاست خواب و خوراک را از تو گرفته.
این رخ واقعی دختر من است.
شاگرد پرسید: استاد مگر ممکن است؟؟؟ من هفته پیش او را دیدم چگونه ممکن است؟؟؟ زیبایی رخ او کجارفت؟؟؟
استاد گفت: پسرم من از تو یک هفته مهلت خواستم. در این مدت من دارویی به دخترم خوراندم که معده او را روان کرد و از او خواستم همه ی خروجی های معده خود را در ظرفی جم کند.
استاد از دختر خواست ظرفها را بیاورد. استاد روبه شاگرد کرد و گفت: حال این دختره من است و این ظرف ها تمام زیبایی دختره من، که ظرف 7 روز ار دستش داد.
حال باز هم قصد ازدواج با دختر من را داری؟؟؟
بااین کار خواستم چشم تورا باز کنم که زیبایی برای هیچ انسانی باقی نخواهد ماند. حال اگر بدنبال زیبایی های دخترم هستی، آن زیبایی داخل این ظرفهاست با خود ببر؛ اگر بدنبال خودش هستی این تو و این دختر من
شاگرد بهت زده از خانه استاد خارج شد!!!!!
به قلم مدیروبلاگ
برچسبها: روزی روزگاری- داستان- عبرت